ته دل من!!!


سلام!!!

من آلا هستم.

اين وبلاگ براي من يك جور دفتر خاطرات!!!

 ميخوام حرفي دلمو توش بنويسم!!!

حرفايي از ته دل!!!!

 اميدوارم خوشتون بياد. نظر يادتون نره!!!

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 تير 1398برچسب:, توسط آلا |

پست5

از شدت شوكي كه به خاطر اون سيلي به همه ما وارد شده بود تا10يا15ثانيه مات و مبهوت به عادله نگاه ميكرديم!!!

عادله كه يكدفعه به خودش اومده بود و متوجه نگاه هاي سنگين بچه ها شده بود،زد به در شوخي و وانمود كرد كه اون سيلي يك شوخي بوده!!!

آتنا واقعا دختر با جنبه اي.من اگه جاش بودم يك چك محكمتر ميزدم!!!

خلاصه منم طاقت نيوردم و نيم شوخي نيم جدي گفتم:حتما يك چيزي هست .مگرنه آدم به خاطر يك سلام تو گوش دوستش نميزنه.مگرنه عادله؟؟؟
ديگه جاي هيچ انكاري نبود. همه چيز خيلي روشن و واضح بود.

عادله هم با يك حياي خاص كه از نظر من از بي حيايي هم بدتر بود،گفت: خب آره!!!! آخه ميثم از من خواستگاري كرده منم تا حدودي قبول كردم.

با اينكه همه ما تقريبا از اين ماجرا خبر داشتيم بازم شوكه شديم!!!

آخه همونطور كه گفتم عادله دختر عاقل و محجوبي به نظر مي اومد. ولي فقط به نظر مي اومد.

اگه ميشد يك سيلي محكم بزنم تو گوش عادله واقعا ميزدم. نه به خاطر اينكه ميثم رو تصاحب كرده بلكه به خاطر اين خريتش!!! يا بهتره بگم.خودش رو به خريت زدنش!!!!

اون روز تو راه دانشگاه تا خونه كلي فكر كردم. اول به عادله به خاطر اينكه با اينكه از قضيه بهناز خبر داشت ولي بازم حاضر شده بود با ميثم باشه.آخه كدوم دختر عاقلي حاضره با همچين پسري ازدواج كنه. اصلا از كجا معلوم كه ميثم قبلش با صد نفر ديگه نبوده؟؟؟

بعد به خودم فكر كردم. من واقعا يك آدم احمق بودم. آخه چطور از اين بشر خوشم ميومد.خدا منو ببخشه ولي واقعا فكر ميكنم اسم اون عشق نبود،هوس بود!!!

آخه وقتي آدم فقط از قيافه يكي خوشش بياد كه اسمش عشق نيست،هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد به عشق فكر كردم و ياد حرفاي چند سال پيش بابام افتادم كه اون موقع هيچي ازش نفهميدم.

بابام ميگفت:چيزي به اسم عشق قبل از ازدواج وجود نداره.اينا همش دروغ و هوس و علاقه ذاتي به جنس مخالفه!!!عشق زماني به وجود مياد كه آدما با هم ازدواج ميكنن. خدا يك معجزه در صيغه عقد قرار داده كه دختر و پسر رو عاشق هم ميكنه. يك جور محبت،يك حس بي سابقه!!!

موقعي كه صيغه عقد خونده ميشه يكدفعه يك چيزي تو دلت فرو ميريزه كه فقط خودت احساس ميكني. اون لحظه،لحظه عاشق شدنه!!!زماني كه دست همسرت رو براي اولين بار تو دستت حس ميكني لذت ببر ،چون اون لذت واقعيه. زماني كه دوستت دارم رو از زبون همسرت ميشنوي ،خوشحال شو ،چون اون حقيقت محضه!!!

به جز اين اسم هيچ چيز ديگه اي رو نميشه عشق گذاشت.....!!!

هركي با حرفاي بابام موافقه دستش بالا!!!!

نوشته شده در تاريخ شنبه 18 تير 1390برچسب:, توسط آلا |

پست 4

عادله يكي ديگه از دختراي كلاسمون بود. در نگاه اول از اين بچه مثبتاي درس خون و جدي و سنگين و... به نظر ميرسيد. اما فقط به نظر ميرسيد چون اصلا اينطوري نبود!!! درس خون بود اما در مورد بقيش...

از اول سال حتي زماني كه ميثم با بهناز بود،ديده بودم كه چند باري با عادله در مورد درس حرف ميزنه. از نمره هاش ميپرسيد و البته سوالاي درسي. رابطشون طبيعي به نظر ميرسيد.اما كم كم غير عادي ميشد. مثلا وقتي عادله سر كلاس ا استاد چيزي ميپرسيد،ميثم با التماس از استاد ميخواست تا جواب سوال عادله رو بده. جالب نيست؟؟؟

من تا قبل از اون به شروع يك رابطه فكر ميكردم اما رابطه بين عادله و ميثم خيلي قويتر بود.

يك روز سر كلاس روانشناسي كنار بهناز نشسته بودم. داشتيم با هم شوخي ميكرديم كه ديدم بهناز داره آروم گريه ميكنه!!!

كلي پاپيچش شدم تا گفت عادله بهش گفته كه ميثم ازش خواستگاري كرده!!!!!

در اون لحظه نميدونستم چي كار كنم. اول سعي كردم مساله رو از خود بهناز شروع كنم.مثل مادربزرگا شروع كردم به نصيحت: خب تو چرا الان ناراحتي؟ خجالت بكش. تو الان ازدواج كردي.به شوهرت فكر كن. فكر نميكني اين گريه تو يعني خيانت بهش؟

اينقد گفتم و گفتم تا آروم شد. بعد شروع كرد به التماس كردن كه به كسي نگم.منم قول دادم. از اون روز به رفتاراي سر كلاس ميثم و عادله دقت كردم. واقعا تابلو بود. اصلا ديگه لازم نبود من بگم.همه فهميده بودن.اون دوتا حتي سر كلاس هم به هم اس ام اس ميدادن!!!

اما جالب بود وقتي با خود عادله به شوخي در مورد ميثم صحبت ميكرديم،همه چيزو انكار ميكرد و حتي ناراحت ميشد!!!

يك روز با بچه ها از جمله عادله خانم دور هم نشسته بوديم و چرت و پرت ميگفتيم. يكدفعه آتنا اومد و مثل هميشه شروع كرد به آمار دادن كه از وقتي پاشو گذاشته تو دانشگاه كيارو ديده و هر كسي چي پوشيده بوده!!!

رسيد به جايي كه گفت ميثم هم تو كتابخونه ديدم كه بهم سلام كرد.

يكدفعه عادله بلند شد و همه ما در كمال حيرت ديديم كه با تمام قدرت يك چك محكم خوابوند زير گوش آتنا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و...

(با نظراتتون در مورد اين ماجرا و تحليلتون در مورد شخصيت ها منو تشويق كنين. ممنون از نگاه مهربونتون!!!)

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, توسط آلا |

پست3

به محض خروج ما دخترا و البته بهناز كه داشت غر ميزد چرا اومديم بيرون،ميثم دنبال ما دوويد و گفت:خانما ما براي شما هم تدارك ديديم

از اين كه ميديدم به خاطر بهناز دنبال ما اومده ديوونه ميشدم.

من،مهشيد،آتنا،مريم،گلاره و البته بهناز تنها دختراي شركت كننده در جشن بوديم. مطمئنم اگه اون روز بهناز نبود خيلي خوش ميگذشت.

دوستاي ميثم(پسرا)كادوهاشونو دادن.يك سري كادو هم براي مسخره بازي بود مثل:آفتابه،برنج خام،سي دي كارتون،عروسكو.......!!!!!!!!!!!

بعد از تقسيم كيك به همه كيك دادن كه بهناز براي جلب توجه لب نزد. منم هنوز علت اين كار مسخرشو نفهميدم. ميثم هم تو همون گير و دار تولد بهش اس داد كه چرا نميخوري؟!!!!

همه چيز داشت رو نرو من راه ميرفت.

بعد پسرا شروع كردن به عكس گرفتن و از ما خواستن كه بريم و باهاشون عكس بگيريم كه ما هم قاطعانه گفتيم نه!!!!!!

باز هم ميثم دنبال بهناز دوويد و ازش خواست كه خودش و بقيه دخترا بيان تا عكس بگيريم  و بهناز هم گفت نه!!!

نميدونم تا حالا همچين موردي براي شما هم پيش اومده يا نه ولي من داشتم رواني ميشدم.البته به روي خودم نمياوردم،اما برام خيلي سخت بود كه ابراز علاقه بين اين دو تارو ببينم. از اون بدتر زماني بود كه بهناز از دوست پسر ديگشم تعريف ميكرد و من دلم ميخواست خفش كنم!!!!

زمانم ميگذشت و من احساس ميكردم كه كم كم رابطه بين بهناز و ميثم داره سرد ميشه. اينو از حرفاي خود بهناز ميفهميدم كه ميگفت: الان با هم قهريم! ديشب دعوا كرديم!!!!

 يك بار كه تا نصف شب با هم اس بازي ميكردن،صبح ميثم خواب مونده بود و به بهناز اس ام اس داده بود: بر مزاحم لعنت!!!!

من از اين اتفاقا و دعواها لذت ميبردم. مطمئن بودم اگه رابطه اين دوتا تموم شه من اصلا حاضر نيستم به ميثم نگاه كنم،اما با اين حال دلم ميخواست اين دوتا همديگه رو خرد كنن و البته همينطور هم شد!!!

اينقد باهم دعوا كردن تا بالاخره اين رابطه لعنتي تموم شد. جالب اينجا بود كه بهناز چند روز بعد با پسر خالش ازدواج كرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 از ته دل دلم براي شوهرش ميسوخت. چقدر سخته كه آدم ندونه زنش،عشقش تا قبل ازدواج چه كارها كه نكرده

منم سعي ميكردم از ميثم متنفر بشم. اما نميشد. سخت بود. آخه رفتاراش دقيقا اونطوري بود كه من هميشه دوست داشتم شوهرم داشته باشه!!!

اون با يك تيپ كاملا سوسولي. موقع اذون ميرفت وضو ميگرفت و نماز ميخوند........

ديگه برام قابل تحمل نبود. تا اينكه....

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, توسط آلا |

پست2:

بهناز يكي از دختراي كلاسمون بود!!! قيافه خوشگل و دوست داشتني داشت. اونم از كسايي بود كه از ميثم خوشش ميومد.البته خودش دوست پسر داشت.

يه روز كه بين كلاسا با دوست پسرش نزديك دانشگاه قرار ميذاره،ميثم ميبينش.

وقتي سر كلاس رياضي اومد رنگش پريده بود. اول فكر كردم دروغ ميگه تا حرص منو در بياره ام بعد از نگاه هاي معنا دار ميثم متوجه شدم. راست ميگه!!!

و اما اتفاق بد افتاد!!!!

نميدونم بهناز از كجا شماره ميثم رو پيدا كرد و با كلي عشوه و ناز الكي اس داد كه:در مورد من فكر بد نكنين و اين قضيه بين خودمون

بمونه.

از اونجا سر اس ام اس بازي اين دوتا باز شد و بهناز با افتخار به بقيه ميگفت كه ما با هم دوستيم.

يك روز بهناز گفت كه ميثم بهش گفته چند روز ديگه تولدشه و ميخواد تو دانشگاه جشن بگيره!!!

باز من فكر كردم داره الكي ميگه،اما سر كلاس اصول وقتي استاد درسشو زودتر تموم كرد گفت: اين آقا ميثم ميخواسته دوران مهد كودك تولد بگيره نشده،دبستان و راهنمايي و دبيرستان هم نشده تا رسيده به دانشگاه!!!

ما دخترا كه احساس كرديم بودن ما لزومي نداره اومديم بيرون.بهناز هم اومد بيرون ...

بقيش باشه بعد...

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, توسط آلا |

ميخام يكم از خودم براتون بگم!!!من دانشجوي مديريت مالي ورودي89 هستم.

ميخوام از هفته اول دانشگام بگم. تو اون هفته من خيلي گيج بودم. ديدن يك عالمه دخترو پسر كنار هم براي من قابل حضم نبود.

توي همون هفته يكي از پسرا توجهم رو خيلي جلب كرد. راستش از همون تيپ هايي بود كه من دوست داشتم. تيپ سوسولي اما با ريش و سيبيل مشكي. به طرز عجيبي مجذوبش شدم.

جلسه اول كلاس رياضي بود كه يكدفعه اون با 2تا از دوستاش وارد كلاس شد.قلبم داشت ميومد تو دهنم!!!

جالب اينجا بود كه درست پشت سر من نشست. احساس ميكردم رفتارم به طرز مضحكي مصنوعيه!!! دوست داشتم از پشت خيلي خوشگل باشم.

2 با به بهونه كيف گذاشتن برگشتم،اما نتونستم تو صورتش نگاه كنم. با يك ژست خاصي نشسته بود!!! تا كلاس رياضي بعد فقط تو حياط دانشگاه ميديدمش!!!

جلسه بعد باز هم پشت من نشست. اين بار دقت كردم تا بدونم اسمش چيه؟ورودي چه ساليه؟چه رشته اي؟

 اسمش ميثم بود. باورتون نميشه ولي اونم ورودي89 مديريت مالي بود!!!

كلاس رياضي بهترين اوقات دانشگاه بود.از جلسه اول كسي جاشو تغيير نداده بود و اون و 2تا دوستاش پشت من و مهشيد(دوست صميميم) ميشستن. يك بار گوشيمو از دستي انداختم و وانمود كردم نميتونم برش دارم. ميثم به دوستش گفت:گوشيشون افتاده؛ بده بهشون!!!

قبل از اينكه دوستش بده خودم برداشتم.ولي كلي ذوق زده بودم كه به من توجه كرده!!!

اون و دوستاش دلقك هاي كلاس بودن. كلي به حرفاشون ميخنديديم. حتي حرفاي آرومشون هم من و مهشيد ميتونستيم بشنويم.

واقعا موجود با مزه اي بود!!!

تقريبا همه بچه ها(دخترا) فهميدن من از ميثم خوشم مياد اما من وانمود ميكردم شوخيه!!!

كم كم فهميدم كه چند تا ديگه از دختراي كلاسم از اون خوششون مياد.

يك روز كه كلاس رياضي تموم شد،يكي از دختراي ببو گلابي شهرستاني اومد بهم گفت:يكي به من گفته تا بهت بگم دور ميثمو خط بكش!!!

از تعجب داشتم شاخ در ميوردم. چرا اينقد قضيه جنايي شده. من كه به همه گفتم شوخيه!!

تا اينكه....

(بقيش تو پست بعدي. لطفا نظر بذارين تا براي ادامه ترغيب بشم!!!)

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, توسط آلا |